شبی در حین آماده باش به سر می بردیم ، ناگهان صدای یکی از برادران آمد که طلب کمک می کرد ، وقتی به ایشان رسیدیم ، چیزی در پاچه ی ایشان تقریبا اندازه ی یک بلدرچین بود ، که گفتند اطراف اش را بگیرید تا به بدنش نزدیک نشود ، آنقدر ترسیده بود که نزدیک بود سکته کند ، وقتی با سرنیزه لباسش را پاره کردیم ، دیدیم ملخی بزرگ بود ، که همگی از خنده روده بر شدیم.
به نقل از حاج ولی الله تنهائی
سنگر پشتیبانی